سايه دوست
نوشته شده توسط : عليرضا

چند ساعتي مي شد كه را ه افتاده بوديم كه راديو اعلام كرد:امروز روز ميلاد امام موسي كاظم(ع)بر شيعيان مباركباد. ومن اين را به فال نيك گرفتم.همين طور كه در حال رانندگي بودم وبچه ها ميگفتند وميخنديدند ناگهان ماشين صدايي كرد واز حركت ايستاد خيلي نگران شديم.يادم افتاد كه موقع خروج از تهران باك بنزين را پر نكرده ام هرچند كه اوقات خانواده ام تلخ شد ولي اون موقع كه هنوز بنزين سهميه بندي نشده بود مطمئن بودم كه يكي 4ليتر بنزين به من ميدهد اما بر خلاف تصورم جاده خلوت بود وترددي نداشت.يك ساعتي گذشت ساعت 5عصر بودوكم كم داشتم نگران ميشدم كه يك پيكان كه داخلش پنج پسر جوان نشسته بودند ده متر جلوتر از ماشين ما توقف كرد وگفتند بيا تا بهت بنزين بديم وقتي داشتم به طرف انها ميرفتم گازشرا گرفتند وخنديدند بد جوري دلم شكست.20 دقيقه بعد يك كاروان خانوادگي كه چهار ماشين بودند بغلم ايستادند وهركدامشان جوانمردي كردند و چهار ليتر بنزين دادند وحالا راحت به راحمان ادامه ميداديم.كه ديدم ماشين ان پنج جوان خراب شده وتسمه پروانه ميخواهند من هم كه يك تسمه پروانه داشتم توقف كردم وبه بچه ها گفتمكه وقتي من راه افتادم بخندند وتسمه پروانه را بيرون گرفتم واول باهم كمي مشورت كردند چون مرا ميشناختند ولي مجبور بودند همين كه 4متر مونده بود يكيشون برسه به ماشين راه افتادم وبچه ها زدند زير خنده ولي زري(زنم)گفت:انتقام چيز خوبي نيست .كه ناگهان يكي از ان پنج جوان گفت به صاحب اين روز قسمت ميدم وايسا كه ناگهان بي اختيار توقف كردم._ ديدي بنده هاي خدا از شرمندگي نميتونستن تو صورتت نگاه كنند ديدي چه كار خوبي كردي عادل.اما من فقط در اين فكر بودم كه چرا انها اينجور مرا قسم دادند.نيم ساعتي گذشت  هوا تاريك بود كه ناگهان سر يك پيچ فرمون از دستم خارج شد وبه جاي اينكه ترمز كنم بيشتر گاز دادم و...چشم كه باز كردم ديدم كه پشت يك تختي سنگ گير كرديم ونميتوانستيم تكون بخوريم چون ماشين حركت ميكرد به سوي دره وچون حدود40 متر از جاده دور بوديم كسي هم ما را نميديد وان تخته سنگ هم كم كم داشت مقاومتش را از دست ميداد.   _تكون نخور اقا ...تا ماشين تكون نخوره سر كه برگرداندم ديدم همان سر نشينان پيكان قرمز(همان5جوان)اند ودارند تخته سنگهايي را به سختي مي اورند وجلو ماشين ميگذارند و...پس از انكه خلاص شديم گفتم شما چگونه ما را ديديد؟درپاسخ را فريبرز همان كه مرا قسم دادگفت نميدانيم اقا انگار يك نفر كه مااورا نميديديم مارا كشاند اين ور وشماراديديم...امامن ميدانستم ان كه ببود او همان كسي بود كه به خاطرش از گناه ان جوانان گذشتم اري او همان امام موسا كاظم(ع)بود...




:: بازدید از این مطلب : 282
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: